(مسعود اکبری مطالب اموزنده) قرآن کریم: بخوان به نام پروردگارت كه انسان را از علق آفريد، بخوان به نام پروردگارت که كريمترين [كريمان] است
| ||
|
به ما اعلام شد كه هواپیما آماده است ... مقصد نا معلوم !! همين كه اومدم از پله هاي هواپيما بالا برم ، ديدم بيچاره مركب آهنين تا خرخره پر از مجروحان جنگي است .. كه به صورت افقي بر روي برانكارد هاي هواپيما قرار گرفته اند ... همين كه بالا اومدم ... اولين مجروح كه چهره ي آفتاب سوخته اي داشت و معلوم بود از بچه هاي بومي منطقه خرمشهر است ، با لهجه شيرين جنوبي اش كه مملو از درد گلوله بود ، مچ دستم رو گرفت .... فكر كردم آب مي خواهد ... آخه مي دونيد كساني كه تير مي خورند ، يا خون ريزي دارن ، بد جوري تشنه مي شوند.... . آقايون اطباء هم به ما سفارش كرده بودند مطلقآ آب يا مايعات به اون ها نديم ...... با حالت زاري كه داشت پرسيد : برادر راديو گوش كردي ..؟ تعجب كردم .. فكر كردم بر اثر خون ريزي هذيون مي گه ... ولي باز دلم نيامد سر كارش بذارم .. با مهربوني گفتم : راديو براي چي ؟؟ گفت : مي خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد يا نه ..؟ ( به شرفم قسم الان كه مي نويسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاري ام افتاد كه او چي مي خواد ... گفتم خبر ندارم .. ولي اگه مي شد حتمآ ما متوجه مي شديم .. با همون حالش كه دستم رو محكم گرفته بود ، گفت : يه قول به من مي دي ؟؟ گفتم بگو عزيزم .... گفت قول بده كه اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدي .. گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند كم جوني زد و دستم رو ول كرد ... وقتي اوج اوليه را گرفتيم ، مقصد ما شهر تبريز اعلام شد ... تو هوا به خاطر خواهش اون پسر سيه چرده ، علي رغم اين كه كار زياد داشتم ، ولي مرتب به راديو گوش مي دادم ..... راديو مرتب از حمله بزرگ حرف مي زد ... مارش نظامي و سرود هاي ميهني .... كم كم شهر تبريز از بالا ديده مي شد ... در حال كم كردن ارتفاع بوديم كه در يك لحظه راديو برنامه هايش را قطع كرد ... گوينده در حالي كه صداش از هيجان مي لرزيد .... اعلام كرد .. توجه كنيد .... هم ميهنان عزيز توجه فرماييد ،هم اكنون به خواست خداوند متعال ... شهر خرمشهر آزاد شد .. خونين شهر آزاد شد و ... خيلي خوشحال شدم ... نمي دانم دقيقآ چقدر از اعلام اين خبر گذشته بود كه به شهر تبريز رسيديم ... فوري پياده شدم تا اين خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم ... به محض اين كه بالاي سرش رسيدم ... ديدم در خواب عميقي فرو رفته .. چهره اش ديگر خسته و درناك به نظر نمي رسه ... تكانش دادم .... برادر .... برادر ... بهيار پرواز با اندوه گفت : جناب سروان او همين چند دقيقه پيش تمام كرد ... نميدونم فهميد كه شهرش آزاد شده يا نه ...؟ ولي مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد .... نظرات شما عزیزان: [ پنج شنبه 8 تير 1391
] [ 20:48 ] [ مسعود اکبری ] |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |